دیشب یهو رفتم تو فکر استاد.یادش بخیر،آقای نیاورانی،گاهی از خودم بدم میاد، چرا ازش بیخبرم؟دانشجو که بودم، میرفتم پیشش برای حافظ خونیو عرفان،یه اتاق تو زیر زمینه یه خونه باغ بزرگ.یه اتاق پر از کتاب، کتابهای خونده..مرد مسنی که عاشق بود.وقتی میرفتم پیشش، منو با احساس میبوسید. میگفت:برگهای درختا اومدنتو خبر میدان.باز هم حسرت...چرا اون راهو تا آخر نرفتم؟شاید آخرش به خودم میرسیدم.درسته شرایط زندگی خیلی چیزارو رقم میزنن،ولی اولو آخر دلیل و سبب خودمونیم. دلم برای لحظههای بی خبری تنگه!
،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،
رفته واسه عکس بر داری از مغزش، کمی دلواپسم..دیشب کلی با هم چت کردیم،همیشه باهاش حس خوبی بهم دس میده،منو خوب میفهمه،،،ولی خودشو به سختی بروز میده، حتی نگرانیشو. خیلی به هم شبیهیم، ولی اون از من بهتره.مهربونیش آرومم میکنه...وقتی چراغ روشنه یاهوشو میبینم، یادم میره باید طبق معمول فکر کنم، به جای فکر کردن با اون حرف میزنم....حسی که نباید از دست بدمممممم.
1 comment:
پریسای عزیزم آدم خیلی از کسانی رو که در گذشته میشناخته یهو گم میکنه , مثل خودت و من ...بعد اینقدر درگیر زندگی میشی که اصلا حتی یک لحظه فکرش رو هم نمیکنی تا خلاصه اتفاقی بیافته وبه فکر اون شخص بیافتی . عزیز تنها نمیمونی اینجا مطمئن باش . سبز باشی .
Post a Comment