ببین، ببین که چگونه او بر بالهای بلند آرزوهای رنگینش نشسته
ببین که چگونه با تبسمی ساختگی، بر همه چیزمی بالد
ببین که چگونه از کوچکی انسانها لذت میبرد و باز ببین که چگونه مسیر نادرست نسیمی، چه میدانم، هر چیزی ممکن است،
او را از آن بالا به زمین پرتاب کند.
ببین که دیگر اوی نیست، او در ارزوهایش خلاصه شده بود.
ببین که سر گشته به ماه بدبختی خیره میشود
دیگر با گامهای استوار قدم بر نمیدارد
حالا کوه فقط صخره ایست
آسمان فقط آبیست
و آواز پرندهها برای او زمزمهٔ رنج است
از بالا همه چیز رنگ دیگری داشت
او باز میرود، ولی دیگر اوئ نیست آذر۱۳۶۴
2 comments:
ببین چند سال بود که از هم خبر نداشتیم ...راستی چرا ؟ اصلا بیاد ندارم . این کله خسته من دیگه به این راحتی نمیتونه به خاطر بسپره . باور کن از اسم مستعاری که به بچه های خواجه نظام الملک داده بودیم بی خبر بودم . چقدر بده که آدم تکه هایی از زندگی گذشته اش رو اینگونه ساده فراموش میکنه . میبوسمت .(راستی کامنت اولم رو چون غلط داشتم پاک کردم تا غلطشو بگیرم .(
Post a Comment