بازم، جمعه، ولی یه جمه بارونی، باز هم عشق داره از آسمون میباره.
چقد فریاد بزنه،،منو یادتون نره؟
حتا تو این شهر سنگی، که دیواراش همه سیمانن میشه بوی عشقو حس کرد، بوی بارون، بوی نم.
به علی گفتم، بریم قدم بزنیم؟ گفت: دیوونم مگه، آدم تو بارون قدم میزنه؟
شما بگین، آدم تو بارون چیکار بایدبکنه؟
منم از قدم زدن منصرف شدم، اومدم یه سر به خودم بزنم، حالا که بارونه،،با خود بودن حال خوببیه.
دارم از پنجره بیرونو نگاه میکنم، چقد دیووانه !
اونأی که تو ماشینن، کمی دیوونن، اونأی که پیاده، کلا دیوونن.
عاقلا مأییم که نشستیم تو خو، یکیمون داره به سیما نگاه میکنه،،یکی در نوشته هاش سرگردون.
تو این بلبشوی احساس و منطق، کی میتونه درست فکر کنه، و تصمیم بگیره؟
یادمه، یه زمانی، ۴ صبح بیدار میشدم، تو برف با دوستام میرفتم کوه،از سرما میلرزیدیم، ولی رگمون از حرارت زندگی گرم بود.
وقتی بارون میزنه، همیشه به شوخی میگم، هوا هوای دونفرست،،،آره هوا هوای دنفرست،،،ولی به من چه؟
فکر بارون روح خستمو آروم میکنه. ( آری، دوست را زیر باران باید دید)
1 comment:
كار بزرگ وجود ندارد اگر آنرا به كار هاي كوچكتر تقسيم كنيم
كارتان را آغاز كنيد توانايي انجام آن خواهد آمد
امروز اولين روز از بقيه عمر شما است
آنقدر شكست خوردن را تجربه كنيد تا راه شكست دادن را بياموزيد
اگر خود را براي آينده آماده نكنيد بزودي متوجه خواهيد شد كه متعلق به گذشته ايد
اگر جلوي اشتباهات خود را نگيريد آنها جلوي شما را خواهند گرفت
اينكه فكر كنيم بعضي چيزها محال است بيشتر براي اين است كه براي خود عذري آورده باشيم!
Post a Comment