از این پس میخوام دل نوشته هامو از گذشته به حال و اینجا بیارم....
از ساله ۶۴ شروع میکنم.
اه چه بیهوده گذشت روز تنهأی من
بر دل سکوت
بر اوج حسرت
با یک لذت
با یک نگاه
با یک اه،،،،با یک راه، چه بیهوده گذشت روز تنهأی من
درد من درد تو بود
تو ندانسته مرا رنجاندی
تو ندانسته غمم را به رخم وا بستی
درد من درد همه بود
و تو ندانسته مرا به خلوت گوشهای از غم تبعید کردی
و با یک درد
با یک رنج
و با هزاران اه، چه بیهوده گذشت روز تنهأی من..(اسفند ۱۳۶۴)
1 comment:
پریسای عزیزم چه خوب که میخوای از خاطره های گذشته بنویسی . من خیلی دوست داشتم بدونم که چی شد بعد از اینکه همدیگرو گم کردیم . خیلی خوب شروع کردی با یک شعر زیبا که واقعا باید بگم آفرین ...شعر گفتن هم کار آسونی نیست . یادش بخیر که خودم هم زمانی شعر میگفتم ولی افسوس که ادبیات فارسی حتی ذره ایی در من باقی نیست . سبز باشی .
Post a Comment