Saturday, November 22, 2008

Khatereh



‏‎خاطره
کوچولو بودم، شاید ۶ ساله ، یادم نیست، یه جوجه مادرم برام خرید، یه تومنی،زردو کپل.یه روز دیدم بی‌ حاله،ترسید م.فرنگیس کسی‌ بود که به مادرم تو کار خونه کمک میکرد، از منم نگهداری،بهش گفتم، جوجم مریض، ببریمش دکتر.گفت باشه، ته کوچه نمیدونم، کجا بود، ادارهٔ بهداری، دام داری، کشاورزی، یادم نیست.مادرم بهم خندید، گفت کلی‌ پول میگیرن.باید یه کاری واسه جوجم می‌کردم.رفتیم، منو فرنگیس، با اینکه خجالت میکشیدم، به آقاهه گفتم، جوجم مریض..گفت، ۲۰ تومن می‌شه امپولش.با غصه بر گشتیم خونه، به مامان گفتم، گفت، خوب برو ۲۰ تا جوجه به خر..ولی‌ من جوجهٔ خودمو می‌خواستم.ساعتها بالای سرش نشستم، تا مرد،با فرنگیس بردیمش بلوار، زیر یه بوتهٔ گل سرخ چالش کردیم،هر ۵ شنبه میرفتیم سر خاکش،،،،من از دست دادنو اون موقع یاد گرفتم...گریه کردن برای از دست دادن چیزی که مال خودم بودو همون موقع یاد گرفتم....هر جأیی، هر زمانی‌،،،برای نگهدشتن دوست داشتنیهات ضعیفی.،،وای چقدر سخته دستاتو بی‌ رمق ببینی‌،،،برای در آغوش گرفتن دل بستگیهات.مثل پرنده‌ای که به سختی گیر میندزیش،ولی‌ دستاتو نا خدا گاه باز میکنی‌ ، تا پرواز کنه.

ارسال شده در جمعه، ۱ آذر ۱۳۸٧ - ساعت ۱٢:۱٧ ‎ق.ظ - نظرات: 0

No comments: