Monday, January 19, 2009



بازم سلام،
هوا سرد شده، همیشه تو هوای سردو ابری احساس خوبی‌ دارم ،برعکسه دیگران که میگن افسردگی میاره.
بارون که میباره، یاد خودم مافتم،گذشته،شهر خیالم،وقتی‌ که سوز سرمارو تو نوک انگشتام حس می‌کردم،ولی‌ باز با شوقی وصف نشدنی‌ برای خرید شمع و آینه خیابونو زیر پا میذاشتم،آخه چهارشنبه سوری بود.یا یه روز بارونیی که با ترفند مادرمو مجبور کردم منو ببره حموم،میگفت سرما می‌خوری، ولی‌ حالیم نبود.عاشق آب بودم.خلاصه،،لج کردم(اون موقع شجاع تر بودم ،و لجباز)رفتم تو حوض،مثل موش آب کشیده، پشت دره حموم ایستادم،،کار خودمو کرده بودم،راضی‌ شد، بالاخره رفتم حموم.
تنها زمانی‌ که بچه‌ای لجبازیات کار دستت نمیده.
جسارت و شجات کودکی هیچوقت در ما نمیمرد،و این همه محافظه کار نمیشدیم.
(بعد از این همه سال
من هنوز بسیار جوانتر ازانم که عاشق نباشم
و بچه تر از آان که اسباب بازی نخواهم)( یک عاشقانهٔ آرام)

1 comment:

... said...

پریسا جون چقدر قشنگ نوشته بودی , راست میگی بچه که بودیم خیلی دل و جراتمون زیاد بود , آدم سنش که بالا میره انگار بی بخا رمیشه! در ضمن خط آخر هم خیلی زیبا بود . میبوسمتون . شب و روز خوش خانومی .