عمر
واسه اینه که میمردم واسه چشمات، واسه اینه که میمیرم واسه نگات،،،،زندگی من ، در خودم خلاصه میشه.و تکههای من در عشقلحظهها دارن با سر عت سر سام آور از جلوی چشام میگذرن.به گذشته که بر میگردیم، فقط از دست دادن هارو میبینم،مثل ادمأی که از دس دادیم، یا پولی که از دست دادیم،عشقی که از دست دادیم،به حال که بر گردیم، یادمون میاد، اونا فقط لحظههای بود، که از دست دادیم.،،،لحظههای که دیگه بر نمیگردن.۴۰ سالگی یه بیداری از یه خوابه عمیق.،،،دیگه ۳۰ ساله گیو باور ندارم.از خوابی بیدار شدم، که یادم نمیاد...مثل پشیمونی از خوابه بد از ظهر.نمیدونی کجأی، شب، روز،،،؟یه چیزی، دیر شده،،،اون چیه؟ بازم نمیتونم جلوی اشکامو بگیرم.خیلی چیزارو از دست دادم....جوجم، مادر بزرگو پدر بزرگم، مادر نازنینم، پدر بی ریام،،،دو قلوهامو....اینا همه خودم بودم که با لحظه ها از دستم رفت.همیشه گفتم( فردا روز دیگه ایست)کاش میشد،همهٔ طول و عرض زندگیو عشق بازی کرد. با زمان، با طبیعت، با بچه ها، با آدما،،،،با ،،،،،!حتی با خدا و با خود!!!!
ارسال شده در جمعه، ۱ آذر ۱۳۸٧ - ساعت ۱٢:٢٠ ق.ظ - نظرات: 3
No comments:
Post a Comment